یلدا...
تلاقی بهار و تابستان است، یلدای روزانه و کوتاه ترین شب، مثل مجال ما برای با هم بودن... کوتاه ترین ساعت ها، کوتاه ترین راه، برای از من تا تو...
سلام.
مهدی شریفی همیشه می گفت هنرمند آن است که همیشه با هنرش زندگی کند و هیچ چیز، مانعی بلند و طولانی میان آن ها نباشد.
فصلی شده آمدن ما و نوشته های مان. بهاریه، تابستانه، پاییزی و زمستانه...
لبخند آرامی میان صورتت پنهان
نشکفته مثل پسته های کال رفسنجان
آرام... مثل چرت یک صیاد در برگشت،
در صبح بندرگاه خواب آلود هندیجان
ای دوره گرد چشم هایت کولی شیراز
در خرمن موی تو جنگل های سی سنگان
مشکی و سبز و لاجوردی... هان ! نگاهش کن
انگار شیطان کوه و چشم انداز لاهیجان
دوشیزه های گونه هایت، دختر تبریز
سکر آوران چشم هایت باغ تاکستان
ابرو که می پیچی به هم، نه ! نه ! نمی خواهم...
ای اخم هایت تنگه ی دلگیر هرمزگان
حجب و حیایت، نوعروسان بویر احمد
تریاکی چشمت فقیران بلوچستان
آرامش لبخنده هایت ساحل کارون
وحشی ی مویت، دخت نا آرام کردستان
صد بیت دیگر قافیه قد می دهد با تو
ای گرمی ی دستت حنابندان خوزستان...
همان آدم قبلی که فقط دیگر کمتر به خانه ی مجازی می آید. نه این که چیزی عوض شره باشد، که شده؛ اما هنوز همان آدم همیشگی...
حکایت من است...
دلتنگم برای خواهرها و برادرهایم و دوستانم، که همگی شمایید، همین تو، که می خوانی و دنبال حرف تازه ای از دوست قدیمی ات می گردی. همین نزدیکی هایم. صبح ها باجه ی پول و عصرها مغازه ی رفع دلتنگی. آخر هفته ها هم به سختی می گذرند، مگر این که از شهر فرار کنی، که آن هم دیگر نمی شود، مگر راه کویر!
به زودی به سر و سامان می رسم...
![]()